اوجی تجربه های شخصی خودش را شعر کرد
به گزارش وبلاگ گوگل، خبرنگاران در فارس - کاووس حسن لی: باز هم شیراز یکی دیگر از فرزندان نازنین خود را از دست داد. دیگر شیراز شعرهای تازه منصور اوجی را نخواهد شنید. دیگر اوجی میان ما نیست تا از خاطراتش و نامه نگاری هایش با بزرگان ادب معاصر بگوید و امروز شیراز سوگوار اوست.
اوجی رفت اما در بسیاری از شعرهای او، زندگی به تمام معنی جریان دارد و عشق تمام قد ایستاده است. بوی معطّرِ طبیعت شیراز، بوی باغ ها و گل ها و پرنده های شیراز در کوچه باغ های شعرش منتشر شده است. از این به بعد همین عطرهای دل انگیزند که او را در ما می دمند و ما را از او پر می کنند.
اوجی تجربه های شخصی خودش را شعر کرد. او همیشه پیرامونِ خودش را از پنجره شعر می دید و همیشه پر از الهام شاعرانه بود. با عینک دیگران پیرامونش را نگاه نمی کرد؛ با چشمانِ خودش تماشا می کرد. این همان چیزی است که نیمای بزرگ بسیار بر آن تأکید داشت: عینیت. عینیت!
سلوک شخصی ویژه خودش را داشت. بیشتر اوقات در تنهایی خودش غرق بود. شاید همین یگانگی، همین رهایی، همین تنهایی و همین خلوت های رشک برانگیز بود که از اوجی، شاعری نام دار برآورد. به دام هیچ گروه و حزب و دسته و ... نیفتاد. اهل هیچ دود و دمی هم نبود. خودش در جایی گفته:
اهل هیچ گروه و فرقه و دسته و دود و دمی نبوده و نیستم. زندگی ساده ای دارم. ماشین ندارم و نخواسته ام که داشته باشم. من شاعر طبیعتم، سحرخیزم، به کوه می روم، شنا می کنم و پیاده می روم به کشف شعر و خیلی از شعرهایم را در گشت و گذارهایم گفته ام. هفته ای دو سه روز تدریس می کنم و بقیه هفته را می خوانم، بهترین ها را و می نویسم، فیلم نگاه می کنم، موسیقی گوش می دهم و به سیر و سفر می روم و شعر ترجمه می کنم. و هرچند با خیلی ها سلام و علیک دارم ولی دوستان گرمابه و گلستانم اندکند. خودم خواسته ام چنین باشد و هرگز مردِ هر جا آش است کچلک فراش است نبوده ام و همیشه هم با بهترین جان ها و بهترین انسان ها هم کلام و دمخور بوده ام. والسلام،
سروده های ساده اوجی پُر است از تمرکزهای هنری، پر است درنگ های بهت آمیز و پر است از حیرت های شاعرانه - امّا آن چه مهم تر است این است که او از چیزهایی حیرت می کند که هر روز و هر شب همه می بینند و هیچ حیرتِ آن ها را برنمی انگیزد. اوجی به درجه ای از حساسیت شاعرانه رسیده بود که دیدارِ ساده ترین عناصرِ طبیعی پیرامونش او را به حلول و به استغراق می کشید و او را به یگانگی با پدیده های پیرامون و به درنگ در هستی می برد:
شاخه ای از ماه
دلو بیارید/ آب برآرید/ وه که شکفته است/ شاخه ای از ماه/ تنگِ دلِ چاه
نه این پنجره/ نه این شکوفه نارنج/ و نه این گنجشککِ صبح/ هیچ کدام به تنهایی کفایت شعری را نمی کنند/ هیچ کدام/ که سراپا، چشم باید باشی و هوش/ چشم به راه تلنگری بی گاه بر رگ جانت/ تا قلمی برگیری و بنویسی/ که این پنجره و این شکوفه/ و این گنجشک صبح/ هر کدام شعری است به تمام/ تنها کافی است چشمی آن ها را ببیند و/ هوشی آن ها را بشنود و/ قلمی برگیرد.
و همین درنگ و همین حلول و همین استغراق است که در سروده هایی اغلب منسجم و خوش ساخت به شعر درآمده و اوجی را از بسیاری دیگر متمایز و متفاوت کرده است.
در هریک از سروده های اوجی با اتفاقی شاعرانه روبه رو می شویم. گاهی عاطفه ا عمیق، گاهی اشاره ای دقیق، و گاهی تصویری رقیق این انگیزش شاعرانه را پدید می آورند. خواننده شعر اوجی برای درک لحظه های شاعرانه او دستِ کم باید در درنگ و تامل با خودِ او مشترک باشد، یعنی خصلتی همچون منصور اوجی باید داشته باشد تا بهتر بتواند به یک آشتی همه جانبه با شعر او برسد و آن های موجود در سروده هایش را دریافت کند.
سادگی شعرهای او برای برخی از خوانندگان ساده انگار می تواند فریبنده باشد. و آن ها را از مشارکت در عاطفه های شاعرانه باز دارد. به گمانم برای دریافت کامل ترِ زیبایی های هنری و لذت از عطر و بوی حقیقی اشعار اوجی باید به کوچه باغ های شعرِ او راه یافت؛ در آن ها قدم زد و قدم زد و قدم زد و دل سپرد و همدل شد و تماشا کرد و تماشا کرد و کم کم به کشف شاعرانه رسید و لذت هنری برد. و گرنه تماشای درخت ها و گل ها و پرنده ها تنها از بیرون باغ و از روی دیوار، نمی تواند همه زیبایی ها را بازنماید و پیشِ چشم آورد.
البته این تاکید بر همزیستی شاعرانه با طبیعت پیرامون سروده های اوجی هرگز بدان معنا نیست که او از مسائل و مصائب اجتماعی مردم روزگار خود غافل مانده باشد، بلکه همان گونه که سیمین دانشور گفته است: اوجی شاعری زمان آگاه و مرگ آگاه است. به خوبی روزگارش را می فهمد و مصائب روزگارش را. و عجیب نیز مرگ آگاه است و این که ما و همه ما بر لب بحر فنا منتظر نوبت خویشیم. بسیاری از شعرهای اوجی آشکارا شرایط فرهنگی و اجتماعی روزگار او را به گونه ای هنری بازنمایی می کند و نشان می دهد که او از جامعه خود و مردم روزگار خود غافل نبوده است.
هوای باغ نکردیم
کجاست بام بلندی / و نردبان بلندی / که بر شود و بماند بر سرِ دنیا / و برشوی و بمانی بر آن و نعره برآری: / - هوای باغ نکردیم و دور باغ گذشت.
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران